دنیای من



بگذار برایت از ام جی بگویم .

شخصیت کتابفروشی که نقش اول داستان را دارد .

آملیایی که اورا همراهی خواهد کرد.

هیچ کدام مکمل آن دیگری نیست .

هرکدام منحصر به فردن و شاید این نقطه مقابل زوج هایی بوده است که تا به حال خوانده ام و یا دیده ام .

ام جی برای تو در ابتدای هر فصل از کتاب هایی که خوانده است در چندین پارگراف و یا چند خط میگوید! و انتخاب هوشمندانه ی نویسنده از زاویه ی دید قهرمان داستان و ارتباط موضوعی با آن فصل .

بگذار که از پابان غم انگیز کتاب برای تو هیچ نگویم.

ولی بدان اگر کتابی خوب با پایانی دراماتیک ، از انهایی که چون مرگ عشقه چند روزه ی رومئو و ژولیت میماند و در انتها چشمانت را خیس خواهد کرد ، این کتاب میتواند بهترین انتخاب تو باشد.

 

این اولین کتابی بود که من در آن نقشی را به شخصه در آن مجسم کردم ؛ املیای داستان من بودم و اولین کتابی بود که به صورت موازی با دوستی میخواندم که نقش مقابل آملیا را ایفا میکرد.او ام جی داستان بود .

با هم خواندیم و در رابطه با بخش هایی از داستان بحث کردیم . جذابیت کتاب برایم دو چندان شد !

یک خواندن موازی و یک بحث موازی.

هرچند از رفتن ام جی برای آملیا دلم گرفت ولی ارزش 4 سال زندگی را با او داشت .

راستی در کدام  کتاب خوانده بودم که " ترجیح میدهم با عشق زندگی کنم حتی اگر بدانم مدتش کم است ، و ترجیح میدهم در تنهایی زندگی کنم تا باکسی که دوستش ندارم " شاید آملیا این انتخاب را داشته است.

و چقدر دلم از انتهای بد کتاب غصه دارد .

 

 


 

درد هم عبور میکند من کنارت هستم .

 

اولین نکته ای که توجه ی من را به خودش جلب کرد این بود :

چاپ اول : دی 1397

چاپ دهم : خرداد 1398

با یه سرچ ساده ی گوگل پی بردم تا به الان این کتاب به چاپ 15 خود رسیده !!

 

پونه مقیمی ،تحصیلکرده ی رشته ی روانشناسی بالینی دانشگاه تهران که وقتی او را در پیج اینستاگرامش یافتم و چهره و صفحه اش را با جریانی آرام دیدم بیشتر و بیشتر با کتابش انس گرفتم .

او کتابی نوشته است برای آشتی با خود . کتابی برای دیده شدن منِ درون . 

او در ابتدای کتابش حقایق زندگی را بدون هیچ تعارفی بر سرت هوار میکند، اینکه زندگی پر از درد ،ناکامی ، از دست دادن ،رنج ،تنهایی و سرشار از نداشته هاست،از همان ابتدای کتابش میخواهد که بپذیری و با رویا بافی از این حقایق تلخ واقعی فرار نکنی.او رویا پردازی را گم شدن بین اکنون و آینده ای مبهم میداند.

کتابی که به تو یاد میدهد به جای سرزنش کردن خود برای تمامی اشتباهاتت با او دوست شوی و به تمام غلطهایش احترام بگذاری .

درک تنهایی عمیقت را به تو یاد میدهد و این را به تو بارها و بارها متذکر میشود که تنهاییت از همان ابتدای تولد تا به انتهای زندگیت با تو بوده و خواهد بود ،فرار از آن بی فایدست ،او در پی این یاداوری ها از تو میخواهد برای فرار از این تنهایی با هر آدم اشتباهی درگیر نشوی و به حریم امن خود واردش نکنی .

او از فاصله ها برای تو حرف میزند ، فاصله ای که خود داری و شخص مقابلت ، فاصله ای که چه خود و چه شخص مقابلت موظف به احترام بر این فاصله این .

حریم ، او حریم را برایت معنی میکند،حریمی که باید برای تمام نزدیکانت  قائل باشی ، کنکاش نکنی و برای خودت نخواهیش.

بد بودن آدم ها را به گونه ای به تو یاداور میشود که تو با بد بودن آن ها کنار بیایی، بپذیری و در صورت نداشتن توانایی تغیر از کنار آنها با حفظ آرامش خود بگذری .

پونه میگوید در هر رابطه ای از این زندگی دو روزه امان باید تکه هایی از خودمان را بیاییم .ما در ارتباطاتمان ،اشتباهاتمان ، دوستی هایمان ، فیلم هایی که میبینیم،کتاب هایی که میخوانیم باید خود را بیابیم و با خود نزدیکتر شویم .

او میگوید اگر شکستی در زندگیت خوردی که تو را به لاک تنهاییت فرو برد ،استقبال کن که این لاک برای خلوت کردن و نزدیک تر شدن به خودت ارزشمند است و این زیباترین تعبیری بود که از شکست رابطه ها در کتابی خواندم .

و نیز به تو یاد میدهد:

احساس ها برای حس شدن به وجود آمده اند نه برای سرکوب.

در لحظه زندگی کنیم ولی اسیر لحظه ها نباشیم.

که رفتارت با آدم ها شبیه خودت باشد نه شبیه رفتار آنها با تو.

که از درد که رد شوی به یک دَر میرسی که اگر درکش کنی میتوانی مسیر زندگیت را دستخوش تغیراتی کنی.

و او چه زیبا در بخشی از کتابش از زبان پروفسر رولف هوبل گفت : هرجا که تفاوتی باشد ، ریشه ی حسادت کاشته میشود.

و نیز در جایی دیگر اشاره کرده است که بدن میتواند در یک زمان باشد ولی ذهن میتواند به سه زمان مختلف سفر کند: گذشته، آینده،اکنون !

که برای تفسیر این بند آخر شما را ارجاع میدهم به مطالعه ی کتاب ارزشمندش .

با تشکر نرگس.و.ز پاییز 98


اکثر شبهای جمعه تا خود صبح حرف میزنیم ، جالب یک بار هم حرفهای تکراری و بیخود نگفتیم ، همیشه موضوعی برای حرف زدن ،تحلیل کردن ، شاخ و برگ داادن داریم . 

هفته ی پیش فیلمی رو معرفی کرد ببینم . اسم فیلم( before sunrise )  که ساخته ی سال 1995 بود . در این فیلم دختر و پسری در قطار سر یک کتاب هم صحبت میشن و یک شب رویایی رو برای خودشون میسازن و بعذ از آن شب وعده میزارن 6 ماه بعد همدیگر رو در یک تاریخی مشخص ببینن  . کل فیلم حرف ها و بحث های متنوع دختر و پسر بود که نه تکراری بود و نه خسته کننده .یک بند سر موضوعات متنوع حرف زدند ،حرف زدند و حرف زدند !! کل فیلم فقط روی دو تا بازیگر میچرخید و فیلم با ژانر درام پیش میرفت

این قسمت که دیدم سوالی که پرسید ازم این بود که به نظرت دختر و پسر در تاریخ تعین شده میرن یا نه ؟ گفتم من علاقه ای به رفتن جفتشون ندارم ولی چون فیلمِ احتمالا میرن . ازم خواست قبل دیدن فیلم دوم که ادامه ی قبلیست برای خودت تداعی کن که اگه میخواستی بسازیش چه جوری جلو میرفتی اصرار داشت تو قسمت بعد سورپرایز میشم  

فیلم دوم (before sunset) ساخت سال 2004 بود که در ادامه ی فیلم قبل بود و این سوال ببیننده های فیلم که ایا  6 ماه بعد همدیگر میبینن یا نه را جواب میداد . فیلم در واقع یه سورپرایز بود چون بعد 9 سال ساخته شده بود و بازیگرا 9 سال پیرتر شده بودند ، هر دو درگیر زندگی های خودشون بودند و مرد داستان ما ازدواج کرده بود ، نویسنده شده بود و تور کتابهایش را برگزار میکرد و در همین تور باز دخترک را میبیند و ازش میپرسه چرا نیومدی سر آن قرار؟ دختر بهت زده میگه واقعا اومدی ؟

فرهاد اصرار داشت دختر مقصر بود و باور نداشته که پسر بعد 6 ماه برمیگرده و این پسر بود که با عملش عشق واقعیش اثبات کرد و دخترا فقط تو رویاهاشون عشق بازی میکنن و هیچ حرکتی برای ادعای عشقشون ندارن . بهش گفتم منم اگر روز قرار مادربزرگم میمرد و مراسمش بود گور بابای قرار اینا میگفتم و میرفتم برای مراسم مادربزرگم و فرهاد اصرار داشت که دخترک داستان بهانش بود و میتونسته خودش سر قرار برسونه و این باعث شده گند بخوره به زندگی هر دو و  عشق یک روزشون

فرهاد حق داشت ، دختر داستان ما خاطرات یک شبشون رو کامل و با جزییات یادش بود حتی بیشتر از مرد داستانمون که کتاب این دیدار یک روز رو نوشته بود ، ولی به قول فرهاد همرو در رویاهاش پرورش داده بود .

به نظر من خریت محضشون  بود که هیچ شماره تماس و ادرسی از همدیگه نگرفتن تا برای هم تکراری نشن و د و برعکس فرهاد که گفت نقطه عطف رابطشون و اثبات عشق یک روزشون این حرکت بود

این قسمت سوالی که پیش می اومد این بود که مرد داستان ما بعد 9 سال و داشتن یک پسر 5 الی 6 ساله و یه زندگی مشترک کسل کننده عایا عشقش رو انتخاب میکنه یا خانوادش

در این رابطه بحث کردیم  که متاسفانه من به بیراهه زدم و احساس کردم این جمله ی فرهاد که میگه مرد داستان باید بر دنبال عشقش ، جمله ای کاملا از روی خودخواهی مردونش و اینکه یه شخصیت بیمعرفت ، یه پدر بی مسیولیت و کلی دری بری دیگه بار طفلکی کردم و به حدی ازش متنفر بودم و از حرفاش بهت زده بودم که در اون لحظه دوست داشتم کنارم میبود تا یه سیلی محکم بخوابونم در گوشش و سرش داد بزنم و بگم بسههه ، تمومش کن این مزخرفات ، همه ی شما مردا لنگه ی همین ، یه مشت بیشعورررر  

یادم که می افته خندم میگیر که چطور حرفاش را به درستی درک نکردم و تا این حد از دستش عصبانی شدم شاید این جملش که میگفت که اگر زندگی 100 روز باشه   و فقط  10 روز از آن باقی مانده باشه باید به دنبال عشقش و تمام چیزهایی که دوست داره بر  

فیلم سوم که در ادامه ی فیلم قبل بود به اسم (before midnight) ساخته سال 2013 بود که نشون داد تمام نگرانی های من بابت پسر 6 سالش درست بود و بعد از 9 سال پدر عاشق بی مسیولیت داستان ما به خاطر ترک زندگی مشترک و پسر کوچولوش عذاب وجدان دار و بابت این موضع با عشقش که الان کنار هم زندگی میکنن و دو دختر خوشگل دوقولو دارن غر میزنه و مقصر میدونه و اصرار دار از پاریس به امریکا برن تا بتونه کنار پسرش باشه و حدالقل براش در این سن حساس پدری کن و از اون رو خانم پیشنهاد خوب کاری دار و نمیخواد این موقعیت از دست بده ! به همین راحتی سر این مسایل با هم بحث میکنن و به جایی میرسه که خانم میگه من خسته شدم و دیگه دوست ندارم ! البته دختر عاشق داستان ما به خاطر کارهای روزمره ، بچه ها ، فشار کار بیرون از زندگی مشترک خسته و کاملا بی حوصله شده بود .

فرهاد همه ی اینها رو ندید گرفت و مستقیم رفت سر اصل مطلب که وقتی زندگی در این حد خسته و کسل کننده میشه ، طرفین چه جوری میتونن با هم برخورد کنن تا بتونن این مشکل رفع کنن . تک به تک دیالوگای مرد رو مرور کرد و نکات مثبش رو ، نوع رفتارش ، کلمات و غیره را انالیزز کرد و اینقدر ریز و درست این کار کرد که من لذت بردم

موضوع داشتن بچه ، عدم توجه به مرد ، خستگی و کسلی فقط به خاطر رسیدگی به بچه و ندیدن نیازهای خود مادر یا پدر، دورشدنشون از همدیگه ،نکاتی بود که زیرشون خط کشید و در موردشون حرف زد ، حرفاش گوش میدادم و فقط مهر تایید میزدم .کلیدی ترین جملش این بود که بچه باید در اولویت دوم باشه تا اول ، زندگی مشترک و عشق و رابطه ی عاشقانه در اولویت اول قرار میگیره . به شدت این جملش دوست داشتم و قبول دارم و چقدر این درک و عمل به این جمله به ادم ارامش میده

این اولین فیلمی بود که شامل 3 قسمت بود که با هم دیدیم و تحلیل کردیم .

 


دو سال پیش بدون خداحافظی تنهاشون گذاشتم و رفتم پی درس و زندگیم که  مهمترین هدف زندگیم بود و هست .

بعد دوسال برگشتم و مهدیه ازم خواست بالا سرشون باشم به عنوان مربی و کوچر تیم

هزینه ی سنگینی بابت این دو روز براشون کردم مخصوصا زمانی که باید به صد نفر جواب پس بدم

شهر من میزبان مسابقات آسیایی سبکی بود که بودن تیم های رنگارنگ تاجیکستان ، پاکستان و عمان و الی غیره با لباس های خوشگلشون حال و هوای خاصی به مسابقات داده بود و کاش از رژه ی تیم ها فیلم میگرفتم و به یادگار میزاشتم .

این دو روز با تمام خستگی هاش گذشت ، هوای گرم سالن ، شلوغی مسابقات ، گریه های تلخ بچه های تیم های دیگه بعد باختشون ، غر غرای داورهای عزیز یا زورگویی هاشون و حق خوریاشون که باعث شد دیروز کمیته داوری شهرم دستور منع داوری به داورهای استان میزبان که ما باشیم بدن !

از همه بدتر باخت یگانه بود که با دعواهای مربیش ، داورا ، کمیته ی داورا ، افاق و غیره شکل گرفت ، سحر بود که به خاطر یگانه تا وسط زمین اومد و سر داورا داد و هوار میزد و همه در سکوتی بهت آور فقط نظارگر بودن . 

امتیاز یگانه رو ندادن و به قول خودشون وقتی تو گرما و سرما میرن تمرین ، وقتی مجبورن جواب خانواده ،دوست آشنا رو بدن و این همه سختی زجر تحمل کنن و اون وقت با یه ناداروی تمام زحمتاشون شسته شه بره چقدر میتونه تلخ و گزنده باشه .

دستهای لرزان یگانه ، گریه هاش ، عصبانیت و قرمز شدن اطرافیان و اتاق مربیان و داوران جزو خاطرات تلخی بود که به یادگار روزگاران پیوست

روز اول مسابقات الناز کوچولوی من ، همون شاگردی که تو روز مسابقات کشوری که برای اولین بار حضور داشت و وسط مسابقه ی کاتاش در تاتامی دنبال من میگشت که به خاطر این مسیله کاتاش خراب کرد و به خاطرش بغل مهدیه گریه کردم ، همون که خیلی روزای باشگاه تنها باهاش کار میکردم و پرش یادش میدادم ، دقیقا همون کوچولوی دوست داشتنی من خوش رنگ تریم مدال تیم گرفت و این درحالی بود که داشت تو تب میسوخت و جانانه کاتاش زد ، و اینقدر زیبا که حرفی برای ناداوری هیچ داوری نذاشت .

قمقه های آبشون برمیداشتن و ما رو خیس آب میکردن و ما نه تنها ناراحت نمیشدیم بلکه میخندیدیم و از گرما خنک میشدیم و دعواشون نمیکردیم ، گاه گاهی با مهدیه به هم نگاهی مینداختیم و زیرزبونی میگفتیم ((مرده شورمون ببرن با این شاگرد تربیت کردنمون )) . 

محدثه ی من که دست راستم و هوام دار ، از کنار من بودنم بگم تا حرف زدنش ،همراهی کردنش و گوش به فرمان بودنش که فکر نکنم تا اخرین روز عمرم شاگردی مثل اون رو کنارم داشته باشم ، مخصوصا وقتی محدثه نسبت فامیلی بسیار دوری داره و همین خود باعث نزدکتر شدنمون میشه

از خاطره ای که در اینستاگرامم ثبتش کردم بابت کلاس چندمی بودنم که باز من یه بچه فرض کردن و .

همه و همه شدن یه خاطره ای که در کنار تلخ بودنش روحیه ای عوض کردم و چقدر این روزها با خودم تمرین میکنم که کاراته بخشی از زندگی من و نباید هرگز ازش فرار کنم بلکه از این بخش زندگیم امانت داری کنم و با جون و دلم رشدش بدم . 

مجالی برای فرار از او نیست


 جمله استفاده میکنه و سعی میکنه زندگیش از این رو به اون رو کنه .

باید تجربه کنی و یاد بگیری چه جوری از این 4 جمله استفاده کنی .

به نظر ساده ترین کار ممکن میاد

تجربه های شخصیت از تکرار جملات ، باور قلبیت ، استفاده ی آنها بدون قضاوت و مسایل الی غیره به تو کمک میکنه طعم شیرینش و معجزه ی این 4 جمله رو درک کنی !!

براش مهم نیست که تو چه دیدی به این 4 جمله داری ، مهم تکرار این جملات .

خود دکتر ویتالی هم در کتاب اولش ، خیلی جاها رو فقط پاک کرده بدون اینکه بدونه دقیقا دار چی کار میکنه !! به قول خودش فقط پاک کرده پاک کرده و پاک کرده !!

به نظرم  کارگاهای این کتاب واجب برای درک بیشترش و یا دیدن فیلم ها و کنفرانس های مربوط .

تو گروه ما زهرا کنفرانسش داد. فکر میکنم تو کانالم یه چیزایی ازش گذاشته باشم !

کتاب بعدی دکتر ویتالی (حضور در وضعیت صفر)دفاع از کتاب محدودیت صفر ، همونطور که من اون روانی دونستم و رد شدم خیلی های دیگه هم آقای دکتر و استادش یه روانی دونستن و کلی ایمیل و انتقاد براش ارسال کردن از این رو ایشون مجبور میشه از خودش دفاع کنه و کلی توضیحات میده در کتاب دوم در دفاع از اولی .

 مسیله ی فان در کتاب دوم شم تجاری دکتر ویتالی که در این کتاب از اهنگاش ، کتاباش و الی غیره حرف زده ، به شکلی که شما ترغیب میشی حداالقل بری سرچ کنی ببینی فلان موردی که در موردش تعریف کرده بود چه بود و به نظر من یعنی شم تجاری و کسب کار دکتر ویتالی

در ضمن او یه شخص 60 سالست که هنوز دنبال بالا بردن کیفیت زندگیش .یه نگاه به اطرافمون کنیم .60 ساله های زندگی ما در چه وضعیتی هستن ! یا 60 سالگی ما در چه وضعیتی خواهد بود ؟! با چه کیفیتی !! احساسم میگه 60 سالگی  پایان یه زندگیست !!

شما هم بدون هیچ درک و دانشی و حتی منطقی فقط این 4 جمله رو تکرار کنین

  • دوستت دارم
  • متاسفم
  • مرا ببخش
  • متشکرم

دوری از وبلاگم من ناراحت میکنه !  نمیدونم چرا نمینویسم و چرا انگیزم برای نوشتن تا این حد کم شده ! روزهایی که میتونست بهترین و خسته کننده ترین تجربه های وبلاگم باشه با تنبلی و دوری از وبلاگم به فراموشی سپرده شد !


دیروز داشتم به این فکر میکردم با زندگیم هیچ کاری نکردم و چقدر زمان بود که هدر دادم ! یاد جمله ی فرهاد افتادم که میگفت : من زمان زیادی رو از دست دادم  در صورتی که فرهاد با اون همه علم و اطلاعاتش درسترین مصرف زمانی در نظرم داشته ! دیروز از اون روزایی بود که گاهی این سیگنال بی خود خود خوری به ذهنم می اومد تا اینکه امروز در نگاه متعجب دوستان دست از سرزنش کردن خودم برداشتم و سعی کردم به قول رامین ، همسر وجی به بازی کردن با زندگی ادامه بدم و اینقدر از خودم انتظار نداشته باشم !


همیشه بخشی از زندگیم که برخورد با ادمای جدید و پُر از دانشش برام جذاب بود ! اصلا جذابترین بخش زندگی برخورد با همین ادمای جدید که به تو درسی بدن یا تو رو آشنا کنن با مبحث یا موضوعی که تو قبلا باهاش برخورد نداشتی یا حتی جذبش نشده بودی ، امروز از همون روزا بود .

خوب از امروز بگم :

شبا دیر میخوابم ، بهتر بگم اصلا نمیخوابم و به شدت بد خواب شدم و از اون ور تا یک ظهر خوابم و از این رو در کل از کار و زندگی می افتم ! 
بعد بیداری لنگ ظهر امروزم کلی با خودم کلنجار رفتم که تمرین نرم و امروز به خودم استراحت بدم و بششینم برای کارای پایان نامم  یه شیکری بخورم ، خوب وزنه ی رفتن به باشگاه سنگین تر بود و در آخرین دقایق یه دوش گرفتم بدو بدو خودم رسوندم به تمرین ! 
تمرینات سنسی به شدت نفس گیر شدن و تایم باشگاه چند دقیقه بیشتر شده برای قسمت تمرینات بدن سازیش که وزنه های بچه ها به مرور زمان دار افزایش پیدا میکنه ، از این رو دهن اینجانب بعد چند ماه دوری از تمرین اسفالت میشه !! همه خیس عرق میشیم و نفس برامون نمیمونه ! 

بعد تمرین مستقیم رفتم کتابخونه ی فاطمه جان که یه مدت در اونجا مشغول به کار شده و نشست کتابخوان برای دومین بار در کتابخونش برگزار میشد این نشست تفاوتی که با نشستهای دیگر کتابخونه هایی که تا الان رفته داشتم این که آقایون نیز حضور دارن و حرف زدن با وجودشون اندکی البته اندکی سخت میشه !!

به خاطر همین خاصیت حضور آقایون ترجیحا روسری لیز ابریشمیم که خوراک گرمای شهرم با یه مقنعه عوض کردم و کیف باشگام گذاشتم کنار و یه کیف کتابی بیرونی مشکی که برای دانشگاه استفاده میکردم برداشتم و با خستگی تمام وارد کتابخونه شدم ، در همون بدو ورودم منهای فاطمه جان و احوال پرسی های معمول ان شریفی برخورد کردم که تا من دیدن  با نگرانی گوشی و تبلتم میبرم زیر کولر که داشتن از گرما منفجر میشدن گفتن نرگس خودت خیلی شلوغ کردی برای همین حواس پرت شدی و گوشی رو تو ماشین با هوای گرم رها کردی با خودت نبردی باشگاه ، نمیگی گوشیت بترکه !!!

با خودم فکر کردم دیدم هیچ شلوغی در کار نیست ، تازه همین دیروز به این فکر میکردم از وقتم استفاده ی درست ندارم !

جلسه شروع شد ، دمای گوشی و تبلتم اومد پایین  خدارو شکر  ! بماند که چقدر آیه الکرسی و تکنیکهای محدودیت صفر اجرا کردم که برای جفتشون اتفاقی نیفته !! حتی برای ماشین که تازه بعد از خرابکاری اینجانب از تعمیرگاه اومده بود و  تو مسیر سر و صدا میکرد و من از ترس مردم و زنده شدم و برای اولین بار از ترسم  سرعت 60 بیشتر نرفتم تکنیک محدودیت صفر اجرا کردم و خداروشکر خودم و ماشین هر دو اروم شدیم .

اقای میر دهقان که به جمعمون اضافه شد حال و هوای حرفامون پر شد از بار اطلاعاتی . موضوع از کتاب خارج شده بود و به بحث های متفرقه کشیده شد ! برای هر بحثی کمتر از 4 کتاب نبود که معرفی نکنن و ازش حرف نزنن و به عنوان رفرنس تشویق نکنن به خوندن بیشتر و دونستن موضوع مورد نظر ! 

بعد از آقای میر دهقان دو تا از اعضای شورای شهری بهمون اضافه شدن ! درست موقع معرفی کتاب من که اتش بدون دود از نادر ابراهیمی بود ! سوال که پرسیدن این بود چرا اسم کتاب آتش بدون دود و در جواب از ضرب المثل ترکنی که استاد ابراهی در کتابش اورده بود استفاده کردم که (( آتش بدون دود نمیشود و جوان بدون گناه )) و این ضرب المثل بسی به دل آقایان نشست و تا اخر جلسه تکرار کردن !

تو این جلسه اندکی البته اندکی به خودم و به روزهایی که گذروندم امیدوار شدم تا با خودم مهربونتر بشم و به اینده ای که در پبش رو دارم امیدوارتر بشم :) از همین تیریبون از ریحانه ی عزیزم تشکر میکنم که من با ادم هایی آشنا میکنه که به شدت از خودم بالاترن و به آدم امید و انرژی میدن .

حاج ، انجمن نویسندگان مردگان ، نیمه ی تاریک وجود ، راز مادرم ، خودت باش دخترم ، کتابهایی بودن که در این دوره معرفی شدن !! 

به قول محدودیت صفر از قصدهامون حرف نزنیم ! قصدها محدودمون میکنن ، ترجیح بدیم که جعبه ای پر از هدایای سورپرایز از زندگی داشته باشیم تا جعبه ای پر از آرزوهای خودمان که نمیدانیم به صلاح است یا نه !

به قول حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا :)

نکته : عنوان برگرفته از کتاب محدودیت صفر می باشد !



دلیل نمیخواد باید یه مداد برداری, تنبلی رو هم بزاری کنار و شروع کنی به نوشتن ! البته عصر تکنولوژیه پس باید لپتابت رو روشن کنی, بشینی پشتش و زور بزنی به مخت تا یه موضوعی برای نوشتن پیدا کنی بعد مانور بدی روش و بشه یه نوشته که بفرستی برای گروه نویسندگان متواضع تا دوستانی بهتر از آب روان  بخونن و به به چه چهی نثارت کنن و یا نقدی بفرماین تا شاید به خود آیی و به خدایی رسی ،بزارین حالاکه بحث نوشتن شد یه سرکی بزنیم به خاطره ی چند سال پبش دوره ی دبیرستانم که در راستای این نوشتن زورکی از طرف بعضیاست که هرچه اصرار کردم تاریخ عوض کنن یه پا سر حرفشون موندن و منم صرفا برای اینکه تو ذوقشون نزنم ایندفعه رو به حرفشون گوش کردم !

دلم واستون بگه که دوره ی دبیرستان معلم زبان فارسیمون به سمت معاون مدرسه و معاون سابق مدرسه به سمت یک بانوی زائو تغییر رویه داده بودن . با بچه ها نشسته بودیم سر کلاس و پچ پچ میکردیم که وسط سال چه شخصی جایگزین دبیر سابق میشه . از این تغییر اجباری دبیر به شدت ذوق زده بودم  بس که دبیر قبلی نق نقو و کج اخلاق تشریف داشتن . برای مثال خود من رو چند بار از کلاس انداخته بود بیرون یا درخواست داده بود که با اون سن و سال دبیرستانی  والدینم رو براش ببرم . 

تازه نمره زبان فارسیمم 16 داده بود که بعد از گذر سال ها وقتی یادش می افتم قلبم میشکنه, البته نه اینکه من درس خون باشما, نه, عمرا این وصله ها به من نمیچسبه بلکه فقط از حجم اون همه خرخونی که از ترس اون دبیر برای این درس داشتم دلم میسوزه . 

نشسته بودیم که دبیر ادبیات جدید تشریف فرما شدن ! .یه اقای محترم با قدی متوسط شبیه مکعب مستطیل و کچل ، با پوستی سفید و روشن و یه لبخند دلنشین با همون چاشنی مهربونی لطف  و صمیمیت که مختص دبیرای ادبیات می باشد . محوش بودم که بدون مقدمه خودش رو معرفی کرد .اقای امامی بودن با چندین و چند سال سابقه ی تدریس و فرمودن که تک به تک موهای سفیدش رو در راه تدریس به دانش آموزهای دوران متوسطه به فنا دادن, البته به تک تک شاخه موهای افتاده از  سرش اشاره میکرد . بعدِ جریانِ معرفی, رسیدیم به بحث اون روز کلاس که تمرینی بود مبنی بر نوشتن موضوعی در رابطه با گل و بلبل و به به و چه چه . از اونجایی که من فکر میکردم که با عوض شدن دبیر ادبیات, اوستای جدید با ما کاری ندارن و میشه ایشون رو پیچوند در نتیجه تمرین ننوشته و کار انجام نداده, جلوس کرده بودم بر. کرسی کلاس و نگو این دبیر جدید از اون یکی بدتر و مصرتر تشریف داشتن ! ای بابا عجب شانسی داشتم که زرت  نفر اول من رو صدا کرد .بچه ها نگاهاشون به سمت من گشت. در جریان بودن که دستام خالیه  و خوبی کلاسمون به متحد بودن تک به تک بچه هاش بود, اما چون دبیر جدید رو نمی شناختن دخالتی نکردن وفقط بِروبِر نگام کردن و منتظر بودن ببینن چه عکس العملی نشون میدم و اونجا بود که گفتم همدم خود شو که حبیب خودی ،چاره خود کن که طبیب خودی که از این متحدان چشم در اومده کاری پیش نمیره !

مثل یه نرگس همیشه سر به فراز و با اعتماد به نفس بلند شدم . دفترم رو برداشتم , رفتم وسط کلاس وایسادم و دفترم. رو باز کردم . اخرین صفحه ی دفترم که سفید بود رو اوردم. تو فیلما دیده بودم که وقتی شاگرد تنبل انشاش رو نمی نویسه میره اون وسط می ایسته و شروع میکنه به سخنرانی کردن و فی البداهه از دفتر مشقش خوندن و خانم یا اقا معلمشونم نمیفهمه و به خوبی خوشی به زندگی بعدشون ادامه میدن . خواستم دقیقا ادای همونا رو در بیارم . پس وایسادم با اعتماد به نفس و شروع کردم به خوندن . هنوز یه پاراگراف نخونده بودم که بچه ها شروع کردن به ریز ریز خندیدن .نگاشون کردم خندیدن، خندیدم ، ادامه دادم و باز خندیدن . دبیر تپل خوشتیپمون یه نگاهی بهم کرد و یه نگاهی به بچه ها و باز یه نگاه به من یه نگاه به بچه ها و اینقدر این کار رو کرد و بچه ها به ریز خندیدنشون ادامه دادن تا شک کرد . بلند شد .اب دهنم رو قورت دادم و به گفتن چرت پرتایی که میگفتم ادامه میدادم و به روی محترمه هم نمیاوردم . اقای امامی شروع کردن به  خرامان خرامان به سمت این خاطی خطاکار آمدن. بچه ها نیز همچنان ریز به ریز صدای خنده هاشون بالاتر میرفت تا اینکه اقای امامی دقیقا پشت سرم وایساد و نگاهش رو انداخت به دفترم و در اون لحظه بود که بچه ها خنده های انفجاری خودشون رو به سمت من و اقای امامی پرت کردن ! بچه پرویی هم که من باشم نگام رو برگردوندم و  به چشمای اقای امامی  زل زدم .ازم پرسید از یه برگه سفید میخونی ؟ گفتم بله ! گفت برو بشین . گفتم چشم !

شما هم اگر منتظرین که در این قسمت اقای امامی باهام برخورد کنه یا حدالقل یه نقی چیزی بهم بزنه واقعا براتون متاسفم  چون دقیقا اقای امامی به روی خودش نیاورد و با گفتن بشین به من رخصت نشستن داد و جالب تر از اینکه ما  بعد از اون کلاس ایشون رو ندیدیم و باز دبیر دیگه ای جایگزین ایشون شد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایدار موزیک دانلود خلاصه کتاب ساریگل نیوز به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ... لبیک یا علی النقی ✔ جلوگیری از خشونت دلنوشته الی پرواز اون روی سگ من نوستالژیک مشاوره حرف آخر